در تواریخ نوشته اند که موقعی که عبد الملک بن مروان ، مصعب بن زبیر را کُشت و عراق را به تصرف در آوردو وارد دارالاماره کوفه شد و بر تخت سلطنتی تکیه زد ، در حالی که سر مصعب را در برابرش گذاشته بودند . عبدالملک در کمال فرح و شادی بود ناگاه یکی از حاضرین را به نام عبدالملک بن عمیر لرزه گرفت و گفت : امیر به سلامت باد؛ من داستان عجیبی از این دارالاماره به خاطر دارم ، آیا اجازه هست بگویم : امیر گفت : بگو. او گفت : روزی با عبیدالله بن زیاد در همین مجلس بودم ، سر حسین بن علی (ع) را برایش آوردند و در برابرش گذاردند . پس از چندی مختار کوفه را تسخیر کرد و در نزد او بودم سر ابن زیاد را در برابرش گذاشتند. پس از کمی با مصعب در این قصر بودم و دیدم سر مختار را در نزد او نهادند و اینک با امید نشسته ام و سر مصعب را در برابرت می بینم و بخدا پناه می برم از شر این مجلس . عبدالملک چون این قصه را شنید لرزه بر اندامش افتاد و دستور داد قصر را خراب کردند . این داستان را بعضی از شعرا به نظم آورده اند.

یکسره مردی زعرب هوشمند                                گفت به عبدالملک از روی پند

روی همین مسند و این تکیه گاه                          زیر همین قبه و این بار گاه

بودم و دیدم بر ابن زیاد                                        آه چه دیدم که دو چشمم مباد

تازه سری چون سپر آسمان                                  طلعت خورشید ز رویش عیان

بعد ز چندی سر آن خیره سر                               بد بر مختار بر وی سپر

بعد که مصعب سرو سردار شد                              دست کش او سر مختار شد

این سر مصعب به تقاضای کار                               تا چه کند با تو دگر روزگار